Mano In

خاطرات زندگی من و این...

برگشتیم!

اوووووووووووووووووو...

 

چند وقت بود وقت نمیشد بیام اینجا.

 

کلی اتفاقای مختلف افتاده و من نتونستم بیام و بنویسم.

 

چند هفته پیش که تولد بهزاد جونم بود و کلی کادوهای خوشگل براش خریدیم.

 

کلی گشتیم و شاد بودیم تو این مدت.

 

هرچند یه ناراحتی های کوچولویی هم بود ولی خب عیبی نداره.

 

خدا جونم خیلی دوست دارم.

 

خیلی هم ازت ممنونیم. تولدای خوب و روزای خوش

 

همش به خاطر لطف توئه و مهربونیات

 

خیلییییییییییی خوشحالم که این روزا رو دیدیم.

 

به امید روزای بهتر هستیم خودت کمکمون کن زودتر بریم سر زندگیمون.

 

بوووووووووووووووووس

 

 

 

 

 

سپیده


+ نوشته شده در 21 / 9 / 1393برچسب:, ساعت 21:22 توسط Sepideh.Behzad |

مرســــــــــــــــــــــی!!!

چند روزیه که محرم شدیم... 

 

دیگه همه چیز خوب و عالیه و هیچ مشکل و غمی نیست

 

فقط یه نگرانی بود که اول خدا کمک کرد و بعد بهزاد...

 

واقعا ازتون ممنونم.

 

نمیدونم بدون شما چیکار کنم...

 

من خوشبختم. خیلی هم زیاد

 

خدایی دارم که هرلحظه کنارمونه و کمک میکنه در هر شرایطی

 

بهزادی دارم که از هیچی دریغ نمیکنه

 

مــــــــــــــــــــــــــــــرسی

 

 

 

 

سپیده


+ نوشته شده در 20 / 5 / 1393برچسب:, ساعت 23:42 توسط Sepideh.Behzad |

نامزدی!

17 تیر روز سه شنبه نامزد شدیم!

 

استرس نداشتم ولی یه حس جدید بود. خاص بود...

 

حالا که چند روز گذشته، دارم کم کم عادت میکنم و بیشتر خوشم میاد.

 

ما شدن قشنگه البته با کسی که دوسش داری...

 

حس خوبیه وقتی همه میدونن که ما دیگه با همیم.

 

خداجونم شکرت. خودت تا آخر راه باهامون باش و کمکمون کن.

 

 

 

سپیده


+ نوشته شده در 24 / 4 / 1393برچسب:, ساعت 17:22 توسط Sepideh.Behzad |

یه ترس بزرگ!!!

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا شکرت!

 

امروز یه روز عالی بود. از 2 تا نگرانی خلاص شدیم.

 

اولی راجع به خواستگاری و شرط های من بود که از طرف  خونواده بهزاد پذیرفته شد.

 

کلی راجع بهش نگران بودیم البته بیشتر من. چون بهزاد اطمینان داشت که حلش میکنه...

 

و اما دومی که جونمون به لب رسیده بود و خدا خودش حل کرد.

 

کم مونده بود سکته کنم. خدایا بابت همه چیز ممنونم و یه عمر امروز رو یادم نمیره.

 

از تو بهزاد موطلایی خودم هم ممنونم که کنارم هستی. تو هر شرایطی منو تنها نمیذاری...

 

خدایا ما رو تا آخر عمرمون کنار هم خوشبخت نگه دار...

 

 

 

 

سپیده


+ نوشته شده در 15 / 4 / 1393برچسب:, ساعت 23:2 توسط Sepideh.Behzad |

عشق


عشق بازی فقط توی رختخواب نیست


عشـق بازی میتـونه دقـیقن اون لحظه ایی بـاشه که



یـه زن با دقـت آستـین ِ مرد رو تا مـیزنه که تا بالـای آرنــج بـیاد .....



و یـا وقتی مـرد مـوهای زن مـورد علاقشو با دستاش میفرسته پشت گوشش ...



و فـقط و فـقط یه نـگاه مـعامله مـیشه ....



که به هـمون نـگاه مـیشه جـون سـپرد تـا آخـر ِ عــمر...


 

 

 

سپیده


+ نوشته شده در 13 / 4 / 1393برچسب:, ساعت 16:59 توسط Sepideh.Behzad |

خواستگاری!

اولین جلسه خواستگاری بهزاد و خونواده ش، از من و خونواده م انجام شد.

 

حالا حالاها کار داریم. زیاد باید صبر کنن تا به یه نتیجه خوب برسیم.

 

از خدا میخوام کار رو برای همه آسون کنه و همه خوشحال و خوشبخت باشن.

 

روز بدی نبود ولی خوبم نبود اخم

 

استارت زده شد. خدایا خودت تو راه کمکمون کن که خیلی بهت نیاز داریم

 

 

 

سپیده

 

 


+ نوشته شده در 8 / 4 / 1393برچسب:, ساعت 13:41 توسط Sepideh.Behzad |

زن...

 

بهونه که می گيره


نق که ميزنه


بی حوصله که ميشه 


يعنی"" دل تنـــگه ""

 

قهر که مي کنه...


لوس که ميشه


يعنی"" بی تابه ""


يعنی"" کم دارتت ""

 

به همين سادگی!!!


زياد پيچيده نيست


فهميدنِ حالِ زنی که"" عــاشق شده "".....!

 

 

 

 

سپیده


+ نوشته شده در 27 / 3 / 1393برچسب:, ساعت 15:18 توسط Sepideh.Behzad |

یک نفر!

یکنفر در هـمین نزدیکــی ها



چــيزی به وسعت یک زنــدگی برایت جا گذاشته است



خیالـــت راحت باشد



آرام چشمهایت را ببــند



یکنفر برای همه نگرانـــــی هایت بیــدار است



یکنفر که از همه زیبایی های دنیــا



تـنهـا تـــو را بـــــاور دارد ...

 

 

 

سپیده


+ نوشته شده در 20 / 3 / 1393برچسب:, ساعت 23:36 توسط Sepideh.Behzad |

وبلاگمون

بالاخره طاقت نیاوردم و بهزاد و از وجود این وبلاگ خبر دار کردم.

 

میخواستم تو یه روز بهتر بگم ولی شرایط باعث شد که زودتر این اتفاق بیفته.

 

امیدوارم خوشش اومده باشه و با هم واسه این وبلاگ تلاش کنیم و نگهش داریم.

 

همین دیگـــــــــــــه...

 

 

 

سپیده


+ نوشته شده در 26 / 2 / 1393برچسب:, ساعت 20:58 توسط Sepideh.Behzad |

روز بارانی...

 

-اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم

چتر نداشتیم

خندیدیم

دویدیم

و.....

به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم

 

 

-دومین روز بارانی چطور؟

پیش بینی اش را کرده بودی

چتر آورده بودی

و من غافلگیر شدم

سعی می کردی من خیس نشوم

و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود

 

 

- سومین روز چطور؟

گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری

چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد

و...

    و...

و...

    و...

 

 

-چند روز پیش را چطور؟

به خاطر داری؟

که با یک چتر اضافه آمدی

 و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم

 

-فردا برای قدم زدن نمی آیم

تنها برو.........

 

 

سپیده


+ نوشته شده در 25 / 2 / 1393برچسب:, ساعت 16:53 توسط Sepideh.Behzad |